محل تبلیغات شما



 

از قبیله تا شرکتها

شعری که ملک الشعرا بهار حدود ۸۰ سال پیش نوشت و از نبودن توجه به معرفت و دانایی و آموز ش و پرورش در کشورمان شکایت کرد و این که مجلس شورای ملی آن زمان به فکر ملت نبودند از جنبه های مختلف قابل بررسی است. ولی آنجا که می گوید ! کند قبیله دیگر حقوق او پا مال هر ان قبیله که بر حق خویش واقف نیست. در خور تعمق بیشتری است.چون الان جای قبیله ها را شرکتهای تجاری گرفته اند.

کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست

اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست



بگو به مجلس شورا چرا معارف را

هنوز منزلت کمترین مصارف نیست



وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد

ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست



کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال

هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست



نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود

تمام‌یکسره جمع است حیف ‌عارف‌» نیست



‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع

که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست


​​​​​​

گویا سعدی با یک شعر دل خدا را ربوده بود

سعدی بیتی جاودانه در مدح پرودگار سرود که در ادب و عرفان سرزمین ما جاوادانه شد.جامی دیگر شاعر عارف سرزمینمان گزارشی از یکی از منکران سعدی می دهد که خداشناسی سعدی را قبول نداشت.تا این که او خود شبی در عالم رویا دید که!

سعدي آن بلبل شيراز چمن

در گلستان سخن دستان زن

 

شد شبي بر شجر حمد خداي

از نواي سحري سحر نمای

 

بست بيتي ز دو مصراع به هم

هر يکي مطلع انوار قدم

 

جان ازان مژده جانان مي يافت

بر خرد پرتو عرفان مي تافت

 

عارفي زنده دلي بيداري

که نهان داشت بر او انکاري

 

ديد در خواب که درهاي فلک

باز کردند گروهي ز ملک

 

رو نمودند ز هر در زده صف

هر يکي از نور نثاري بر کف

 

پشت بر گنبد خضرا کردند

رو درين معبد غبرا کردند

 

با دلي دستخوش خوف و رجا

گفت کاي گرم روان تا به کجا

 

مژده دادند که سعدي به سحر

سفت در حمد يکي تازه گهر

 

چشم زخمي نرسد گر ز قضا

مي سزد مرسله گوش رضا

 

نقد ما کان نه به مقدار وي است

بهر آن نکته ز اسرار وي است

 

خواب بين عقده انکار گشاد

رو بدان قبله احرار نهاد

 

به در صومعه شيخ رسيد

از درون زمزمه شيخ شنيد

 

که رخ از خون جگر تر مي کرد

با خود آن بيت مکرر مي کرد

 

برگ در ختان سبز در نظر هوشیار       هر ورقش دفتریست معرفت کردگار

 

 

 


 

آشنایان و شمع و اشک و پروانه

وقتی می خواستم این اشعار را در این وبلاگ بنویسم یاد آن شعر معروف حافظ  افتادم که گفته بود

من از بیگانگان هر گز ننالم    که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!

 

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای

سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

 

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

 

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن

مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

 

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق

شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

 

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک

گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

 

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

 

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

 

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

 

واقعا کسی به فکر مسکینان به خاک نشسته هست؟ که شاعر می گوید،گر گدایی جان دهد در گوشه ویرانه ای

 


در گوشیهای شیطانی

این در گوشیهای شیطان از آن نابکار اقدامات است که آدم و جهان را نا گهان زیر و زبر می کند و چنان گرد وخاک می کند که حد و حصر ندارد.حتی گهگاه آدم اغوا شده صدای خرد شدن استخوانهای خود را که به وسوسه شیطانی و در گوشیهای او گوش کرده بود و در اثر آن به ته چاه سرشکستگی و پشیمانی پرت شده بود را می شنود.بوی دود جگر ش در شامه اش می پیچد.البته گهگاه هم است که دست حق یاری می کند و یا عقل و خرد آدمی پا پیش می گذارد و فتنه را می خواباند.مولوی صاحب کتاب مستطاب مثنوی شاعر پارسی سرای ایرانی گزارش جالبی دارد!


حکایت مردی که شبی به کنجی نشسته و مدام یا خدا یا خدا می کرد!


آن یکی الله می گفتی شبی

تا که شیرین گردد از ذکرش لبی

گفت شیطان آخر ای بسیارگو

این همه الله را لبیک کو؟

می نیاید یک جواب از پیش تخت

چند الله می زنی با روی سخت

او خدا خدا می کرد و شیطان در گوشش دمید!چقدر خدا خدا می کنی خسته نمی شوی؟حتی یکبار جوابت را نداد.

او شکسته دل شد و بنهاد سر

دید در خواب او خضر را در خضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده ای

چون پشیمانی از آن کش خوانده ای

گفت لبیکم نمی آید جواب

زان همی ترسم که باشم رد باب

 

وانگاه خوابید و از یاد حق دست کشید.اما در خواب یکی از بزرگان اهل معنی را به خواب دید که از او پرسید! چرا از ذکر نام خدا دست کشیدی ؟مرد گفت!هر چه خدا خدا کردم یک بار هم جوابم را ندا د.برای چه باز هم خدا خدا بگویم؟

 آن بزرگ گفت!خدا می گوید که زیر هر یا خدای تو یک بله جانانه من جای گرفته است.اصلا من بودم که ترا به خدا خدا گویی واداشتم چون می خواهم صدای تو را در عرش بشنوم.

گفت آن الله تو لبیک ماست

و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست



حیله ها و چاره جوییهای تو

جذب ما بود و گشاد این پای تو



ترس و عشق تو کمند لطف ماست

زیر هر یا رب تو لبیکهاست



جان جاهل زین دعا جز دور نیست

زانک یا رب گفتنش دستور نیست



بر دهان و بر دلش قفلست و بند

تا ننالد با خدا وقت گزند

در ادامه از قول خداوند به او گفته می شود که به آن فرعون کذایی آن هم ثروت و سلطنت دادیم و لی یک سردرد ندادیم تا صدایش را در عرش نشنویم.

داد مر فرعون را صد ملک و مال

تا بکرد او دعوی عز و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان

حق ندادش درد و رنج و اندهان

و این که چگونه خدا را بخوانیم شاعر حکیم ایران می فرماید!

خواندن بی درد از افسردگیست

خواندن با درد از دل بردگیست

آن کشیدن زیر لب آواز را

یاد کردن مبدا و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین

ای خدا وی مستغاث و ای معین

ناله سگ در رهش بی جذبه نیست

زانک هر راغب اسیر ره زنیست

من هم نمی دانم چرا بر این باورم که هنوز غار اصحاب کهف را نیافته اند. چون قران به گونه ای از آنان سخن می گوید که گویی هنوز زنده و در خوابند.


چون سگ کهفی که از مردار رست

بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت می خورد او پیش غار

آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ پوست کو را نام نیست

لیک اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر

بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

صبر کردن بهر این نبود حرج

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست

حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم کن از خورد کین زهرین گیاست

حزم کردن زور و نور انبیاست


 


 

 

 

جام جم

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


داستان جام جم که حافظ از آن سخن می گوید در ادبیات و تاریخ کهن ایران ریشه دارد.جامی که با نکاه کردن در آن می توان به رازهای پنهان دست یافت،از احوال گمشدگان و گمگشتگان خبر گرفت.عارفان خداجوی و اهل معنی بر این باورند که دل انسان خدا جوی و نیکخواه مردمان جام جم است که حقایق در پرتو نور الهی در آن منعکس می شود. فردوسی بنیانگذار کاخ بلند شاهنامه در داستان بیژن و منیژه می گوید ،زمانی که گرگین که با بیژن به توران زمین رفته بود بدروغ خبر از گمشدن بیژن داد و پدر بیژن به شاه کشور گله برد شاه او را گفت،



بمان تا بيايد مه فرودين

که بفروزد اندر جهان هور دين

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همي گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود يزدان ما

بخواهم من آن جام گيتي نماي

شوم پيش يزدان بباشم بپاي

شاه به پدر بیژن می گوید که تا ماه فرودین صبر کن آن گاه من در پیشگاه خداوند به دعا و نیایش می ایستم و سپس دستور خواهم داد که آن جام گیتی نمای را نزد من آورند تا در آن بنگرم و با تو بگویم که بیژن کجاست .وسپس که فروردین آمد و شاه در آن جام نگریست و بیژن را نگونسار در چاهی در توران زمین به بند دید!

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببينم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرين بر نياکان خويش

گزيده جهاندار و پاکان خويش

بگويم ترا هر کجا بيژنست

بجام اندرون اين مرا روشنست

چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد

ز تيمار فرزند آزاد شد



آنگاه که نوروز رسید ک در جام نگریستند!

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نياز آمدش

بيامد پر اميد دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد

دلش را بدرد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومي قباي

بدان تا بود پيش يزدان بپاي

خروشيد پيش جهان آفرين

بخورشيد بر چند برد آفرين

ز فريادرس زور و فرياد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بيامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

يکي جام بر کف نهاده نبيد

بدو اندرون هفت کشور پديد


و سرانجام این که زندان بیژن در توران زمین در جام گیتی نمای دیده می شود.



 


داستان توبه نصوح از زبان مولوی

مردی به صورت چون ن بود ولی در واقع مرد بود و خود را با لباس و صورت نه می آراست . نامش نصوح بود او با دغلکاری به شغل دلاکی در حمام ن می پرداخت . اگر چه بارها قصد توبه می کرد و لی بهر دیگر و روز دیگر منصرف می شد
روزی با عارفی زنده دلی و اگاهی ملاقات کرد و از او در خواست دعا برای ترک آن کرد.ان مرد خدای بیدار دل دانست که نصوح چه می کند ام پرده پوشی کرد وگفت!بزودی توبه حقیقی می دهندت!
نصوح خلافات خود را ادامه داد تا ان بزودی فرارسید.
روزی یکی از دختران پادشاه به حمام آمده بود و چون نصوح دلاک او بود واقعه ای رخ داد که نصوح مرگ را به عیان مشاهده کرد .
چون درآن روز کذایی یکی از گوشواره  های دختر شاه گم شد .چون گوشواره گران قیمت بود دستور دادند همه بجز نصوح جامه از تن بدر کنند تا مورد جستجو قرار گیرند. همه از تن جامه گرفتند و بازبینی شدند و ،تمام حمام را گشتند ولی گوشواره پیدا نشد.
اینجا بود که نصوح در در یایی از ترس ووحشت فرو رفت.کلام را به مولوی شاعر پارسی گوی پارسی خوی پارسی نژاد می سپاریم،

بود مردی پیش از این، نامش نصوح

بُد ز دلاکی ن او را فتوح

بود روی او چو رُخسار ِ ن

مردی خود را همی کرد او نهان

او به حمام ِ ن دلاک بود

در دغا و حیله بس چالاک بود

سالها میکرد دلاکی و کس

بو نبرد از حال و سِرّ ِ آن هوس

زآنکه آواز و رُخش زن وار بود

لیک شهوت کامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب

مرد ّ و، در غرۀ شباب

او لباس نه می پوشد و در حمام در همان لباس بود.صدای نه ،لباس نه،چهره نه، و روحی با خود بیگانه باعث می شد که آن خطاکاری را ادامه دهد!

دختران خسروان را زین طریق

خوش همی مالید و می شست آن عشیق

توبه ها میکرد و پا در میکشید

نفس ِ کافر توبه اش را میدرید


سپس روزی بدیدار مردی از بزرگان اهل معنویت رفت و تقاضای دعایی کرد! و در این شعر بود که مولوی شعر معروف!
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند را سرود که ضرب المثلی مهم در ادبیات و عرفان شد!

رفت پیش عارفی آن زشت کار

گفت: ما را در دعائی یاد آر

سر او دانست آن آزادمرد

لیک چون حلم خدا پیدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده‌اند

رازها دانسته و پوشیده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

سست خندید و بگفت ای بدنهاد

زانک دانی ایزدت توبه دهاد

 
سپس مولوی با صبر و حوصله که ویژه اوست ارام آرام و با استفاده ازرادخانه واژهها تیاتری می آفریند و صحنه نجات و تنبیه نصوح را به ضرب کلمات به تصویر می کشد،

یک سبب انگیخت صنع ذو الجلال

که رهانیدش ز نفرین و وبال

اندر آن حمام پُر میکرد طشت

گوهری از دختر شه یاوه گشت

گوهری از حلقه های گوش او

یاوه گشت و، هر زنی در جُست و جو

پس در حمام را بستند سخت

تا بجویند اول اندر پیچ ِ رخت

رختها جُستند و آن پیدا نشد

ِ گوهر نیز هم رسوا نشد

پس به جَد جُستن گرفتند از گزاف

در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف فوق و تحت و هر طرف

جست و جو کردند دُرّ از هر صدف

چون همه جا را گشتند و گمشده پیدا نشد پس دستور امد که همه ن در حمام باید لباسها از تن در اوردند.مشکل نصوح این بود که به هر حال نوبت او هم می رسید و می فهمند که او مرد است و زن نیست.او درذهن صحنه های به سیخ و میخ کشیدن،داغ کردن تن مجرمان را توسط شاهان و حاکمان شنیده و یا دیده بود.او بوی داغ شده پوست خود را حس میکرد و درد شکنجه اندام او را به لرزه در آورده بود،

بانگ آمد که همه عریان شوند

هر که هستند، از عجوز و از لوند

یک به یک را حاجیه جُستن گرفت

تا پدید آید گهر، بنگر شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتی

روی زرد و لب کبود از خشیتی

پیش چشم خویشتن میدید مرگ

سخت میلرزید بر خود همچو برگ

از این لحظات به بعد مولوی مراحل توبه حقیقی ،توبه او لین و آخرین نصوح را در ش ل کلام ملموس و عریان تصویر گری می کند!

گفت: یا رب، بارها بر گشته ام

توبه ها و عهد ها بشکشته ام

  کرده ام آنها ییا که از من می سزید

تا چنین سیل سیاهی در رسد


نوبت جُستن اگر در من رسد

وه که جان من چه سختیها کشد

نصوح واقعا توبه کرده بود.چون بوی جگر خویش را احساس می کرد،

در جگر افتاده استم صد شرر

در مناجاتم ببین بوی جگر

این چنین اندوه کافر را مباد

دامن رحمت گرفتم، داد، داد

کاشکی مادر نزادی مر مرا

یا مرا شیری بخوردی در چرا

آن وقت زبان بازی انسانی اش قوت می گیرد و پرودگار را با سزاوری لطفش ربرو ساخته و می گوید!

ای خدا، آن کن که از تو میسزد

که ز هر سوراخ مارم میگزد

جان سنگین دارم و دل آهنین

ور نه خون گشتی در این درد و حنین

وقت  تنگ آمد مرا و، یک نفس

پادشاهی کن، مرا فریاد رس

گر مرا این بار ستاری کنی

توبه کردم من ز هر ناکردنی

توبه ام بپذیر این بار دگر

تا ببندم بهر توبه  صد کمر

من اگر این بار تقصیری کنم

پس دگر مشنو دعا و گفتنم


این همی زارید و صد قطره روان

کاندر افتادم به جلاد و عوان

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین

هیچ ملحد را مبادا این حنین

نوحه ها میکرد او بر جان ِ خویش

روی عزرائیل دیده، پیش  پیش

مولوی می گوید که توبه او آن چنان حقیقی بود که دیگر در و دیوار هم با او ای خدا ای خدا می گفت!

ای خدا و، ای خدا چندان بگفت

کان در و دیوار با او گشت جفت

در میان یا رب و یا رب بُد او

بانگ آمد از میان جُست و جو

جمله را جستیم، پیش آی ای نصوح

گشت بیهوش آن زمان، پَرّید روح

همچو دیوار شکسته در فتاد

حافظ زبان غیبی ا ب پارسی می گوید! کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز!مولوی نیز وضع نصوح را به گونه شرح می دهد که او این گونه می اندیشد که خداوند در عرش خود او را مینگرد ولی دیگر بداد چوپان دروغگو نمی رسد. به همین دلیل وقتی می گویند که نوبت نصوح تا لباسهایش را در بیاورد،او ناامید و دل شکسته بیهوش بر کنار ساحل نیستی فرو می افتد ،
ولی او نمی دید ولی باز خدایا می کرد!

چونکه هوشش رفت از تن آن زمان

سِرّ او با حق بپیوست آن زمان

چون تهی گشت و خودیّ او نماند

باز ِ جانش را خدا در پیش خواند

چون شکست آن کشتی او بی مراد

در کنار رحمت دریا فتاد

جان به حق پیوست، چون بیهوش شد

موج ِ رحمت آن زمان در جوش شد

چونکه جانش وارهید از ننگِ تن

رفت شادان پیش اصل ِ خویشتن

جان چو باز و، تن مر او را  ُکنده ای

پای بسته، پَر شکسته بنده ای

چونکه هوشش رفت و پایش بر گشاد

میپرد آن باز سوی کی قباد

انگاه مولوی قدم به دنیای معجزه ها می گذارد و شرح می دهد که ذره ای را خدا به گمشده تبدیل می کند!

چونکه دریاهای رحمت جوش کرد

سنگها هم آبِ حیوان نوش کرد

ذرۀ لاغر، شگرف و زفت شد

فرش خاکی اطلس و زربفت شد

مردۀ صد ساله بیرون شد ز گور

دیو ِ ملعون شد بخوبی رشکِ حور

این همه روی زمین سر سبز شد

شاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد

گرگ با برّه حریف می شده

ناامیدان خوش رگ و خوش پی شده


بانگ آمد ناگهان که رفت بیم

یافت شد گم گشته آن در یتیم

یافت شد واندر فرح در بافتیم

مژدگانی ده که گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستک زدن

پر شده حمام قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد به خویش

دید چشمش تابش صد روز بیش

می حلالی خواست از وی هر کسی

بوسه می‌دادند بر دستش بسی

بد گمان بردیم و کن ما را حلال

گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زانک ظن جمله بر وی بیش بود

زانک در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح

بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

گوهر ار بردست او بردست و بس

زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس

پس ترس نصوح بیخود نبود او دلاک خاص دختر سلطان و محرم رازهای او بود .اگر خائن می یافتندش جگرش ا کباب می کردند. و چون ظن به او زیاد شده بود و همه در ذهن و زبان می گفتند !می بایست کار او باشد ،خودش است،او را بگردید!

از سوی دیگر پرودگار نیز می خ است محکم کاری کند تا میوه در خت تنبیه یا توبه ببار بنشیند .به همین دلیل او تاخیر در اجابت دعا می کرد،و خطر هم چنان به نصوح نزدیک می شد .


اول او را خواست جستن در نبرد

بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

تا بود کان را بیندازد به جا

اندرین مهلت رهاند خویش را


و ازقوی دیگر پس از یافتن گمشده بدگویان از او حلالیت می طلبیدند!


این حلالیها ازو می‌خواستند

وز برای عذر برمی‌خاستند

گفت بد فضل خدای دادگر

ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر


اما این مرتبه آزمون خدایی کار خود را کرده و از نصوح نامرد می یک مرد واقعی ،متواضع و رستگار ساخته بود!


چه حلالی خواست می‌باید ز من

که منم مجرم‌تر اهل زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست

بر من این کشفست ار کس را شکیست



و سپس مولوی از زبان نصوح عذر تقصیر به پیشگاه خدای راز دان و راز پوش می برد!

کس چه می داند زمن جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلم یکی

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی کردار من

اول ابلیسی مرا استاد بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده کرد

تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد

توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت

طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد

هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامهٔ پاکان نوشت

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی‌بودم زبون

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

می‌زنم نعره درین روضه و عیون

خلق را یا لیت قومی یعلمون



 

 

وقتی گل و گیاه اعتراف می کنند!

دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته
گفتم: چه بود گیاه ناچیز
تا در صف گل نشیند او نیز؟
بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاه باغ اوییم؟
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
گر بی هزم و گر هنرمند
با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر
ای بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای
سعدی ره کعبه رضا گیر
ای مرد خدا،در خدا گیر
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد


آتش سوزیهای عمدی ولی درونی

ما ییم که آتش به جان خود می زنیم.حسادتهایمان،کینه هایمان ،خشم های بی جهتمان،ظلم هایمان وهمه هیزم و نفتی هستند که هستی ما را به آتش می کشند.آرامش می خواهیم باید کینه ها را بدور بریزیم،حسادتها را کنار بگذاریم،ببخشیم تا ببخشند! بگذریم تا بگذرند،دوست بداریم تا دوستمان بدارند!

صغیر اصفهانی شاعر خوش ذوقی که نزدیک به زمانه خود ما زندگی می کرد شعری بسیار زیبا در این ارتباط سروده است!

 

داد درویشی از ره تمهید

                                 سرقلیان خویش را به مرید

گفت از دوزخ ای نکوکردار

                                        قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد

                                        عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد

گفت که در دوزخ هر چه گردیدم

                                        درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و زغال نبود

                                        اخگری بهر اشتعال نبود

هیچ کس آتشی نمی افروخت

                                        زآتش خویش هر کسی می سوخت!

                                                                     (صغير اصفهانی)


اگر مجددا زندگی می کردم. خیام شاعر گرانقدر می گوید: ای کاش که جای آرمیدن بودی این راه دراز را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک یک لحظه مجال بر دمیدن بودی لب کلام شاعر ترانه سرا و رباعی گوی ما (که شهرتش عالمگیرست و حتی خوانندگان مشهور جهانی و داخلی رباعیات او را زمزمه می کنند) این است که ایکاش می شد پس از رفتن از این جهان دوباره متولد می شدیم.، دوباره به جهان می آمدیم و باز زندگی می کردیم.
ی که اخطار می داد. ی می کند ، چپاول می کند، مال مردم به یغما می برد ، واگر بپرسید چه می کنی؟ حتما خواهد گفت : کار می کنم، معاش خانواده تهیه می کنم، و.اما مولوی سراینده کتاب جاودانه مثنوی معنوی گویا ی را سراغ داشته که ی می کرده ولی درضمن یک حرف راست می زده و اخطار می داده است. خدا پدر چنین ی را بیامرزد،!: این مثل بشنو که شب ی عنید در بن دیوار حفره می‌برید نیم‌بیداری که او رنجور بود طقطق آهسته‌اش را می‌شنود رفت بر بام و فرو آویخت سر
برده ها و باخته ها افسوس که آنچه برده ام باختنی است بشناخته ها تمام نشناختنی است برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت بگذاشته ام هر آنچه باید بر داشت خو اجه نصیر الدین طوسی ای همیشه در دل کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق، کار من هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را فروغی بسطامی خیال
از پشیمانی تو جانم سوختی موسی پیامبر در حال گذر از مکانی بود که ناگاه چشمش به شبانی افتاد که در گله گوسفندان خود بر زمین نشسته و با خدا مناجات می کند. اما مناجاتش خارج از پروتکل است. چون شبان اصول مرسوم مناجات وسخن گفتن با خدا را رعایت نمی کرد و در دنیای خویش بود و با خدا سرگرم گفتگو ولی از نوع چوپانی اش؛ یعنی به روش خود قربان صدقه خدا می رفت، شیر بز به خدا تعارف می کرد، می خواست شپش های تن خدا رابگیرد، حاضر شده بود همه بز هایش را فدای خدا کند.
سعدی می فرماید: ديدم گلي تازه چند دسته بر گنبدي از گياه بسته گفتم چه بود گياه ناچيز تا در صف گل نشيند او نيز بگريست گياه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش گر نيست جمال و رنگ و بويم آخر نه گياه باغ اويم؟ من بنده حضرت کريمم پرورده نعمت قديمم گر بي هنرم وگر هنرمند لطفست اميدم از خداوند با آنکه بضاعتي ندارم سرمايه طاعتي ندارم او چاره کار بنده داند چون هيچ وسيلتش نماند رسمست که مالکان تحرير آزاد کنند بنده پير اي بار خداي عالم آراي بر بنده پير خود ببخشاي سعدي ره
نیمه شعبان مبارک دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است !!!!!!!!!!!!!!!! آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل مولوی
سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسایی نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا فروشند مفتاح مشکل گشایی عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی می صوفی افکن کجا می‌فروشند که در تابم از دست زهد ریایی رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 2) کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز / باشد که باز بینیم دیدار آشنا را 3) ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون / نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا 4) در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل / هات الصبوح هبوا یا ایهاالسکارا 5) ای صاحب کرامت شکرانه سلامت / روزی تفقدی کن درویش بینوا را 6) آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا 7) در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها